کد مطلب:314929 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

مشکوک به ذات الریه
دومین روز از شهریور ماه 1377 است. با اینكه مرداد ماه به پایان رسیده و دومین روز شهریور طی می شود، هنوز از شدت گرمای هوا كاسته نشده است. خانه دو طبقه آقای علوی، مثل همه خانه های محله در سكوت، استراحت نیم روزی فرو رفته است. اما این سكوت، مثل هر روز دوام چند ساعته ندارد. چرا كه صدای دختر خانواده از طبقه دوم، تمام فضای خانه را پر می كند:

- مادر، به دادم برس، امیرحسین... امیر هشت ماهه ام... دارد...

آقای علوی، هراسان از جایش بر می خیزد و به همسرش می گوید:

- خانم، زحمت بكش برو و بالا ببین چه خبر شده! نكند برای نوه كوچولویمان اتفاقی افتاده باشد!؟

خانم علوی، با شتاب پله های ساختمان را دو تا یكی می كند و خودش را به طبقه دوم می رساند. دختر جوانش سراسیمه و با چهره ای رنگ پریده، بی جهت به این سو و آن سو می دود.

خانم علوی بدون معطلی خودش را به امیرحسین می رساند. كودك از رمق افتاده و انگار كمترین حسی حتی برای گریه كردن ندارد. زن میانسال كه تجربه بیشتری در این زمینه ها دارد، بلافاصله كودك را در آغوش می گیرد و راه می افتد تا او را به بیمارستان برساند. در بخش اورژانس، كودك را بستری می كنند و او تحت نظر چند پزشك قرار می گیرد. پس از 24 ساعت كودك چشم هایش را



[ صفحه 482]



باز می كند و لب های كوچكش را به گل لبخند باز می كند. خوشحالی پدربزرگ و مادربزرگ با دختر و دامادشان، قابل توصیف نیست. نزدیك غروب پزشكی كه بیش ترین تلاش را برای بهبودی كودك به كار برده، به آنها نوید می دهد:

- حالا دیگر می توانید كودكتان را به خانه ببرید. فقط مراقب باشید دمای خانه به یك میزان باشد.

چند روز بعد، دو ساعتی از ظهر گذشت كه آقای علوی هوس می كند امیرحسین را روی پاهایش بخواباند. بنابراین كودك را با مهر و محبت تمام در آغوش می گیرد. تشكچه و بالش امیرحسین را روی پاهایش پهن می كند و كودك را می خواباند. پدربزرگ، لالایی گویان پاهایش را تكان می دهد و نگاهش را همراه با لذت، به صورت كودك می دوزد. در همین لحظات مادربزرگ هم وارد اتاق می شود و ناخودآگاه به طرف نوه شان می رود. او با دقت به چهره كودك، ناگهان با ناراحتی فریاد می زند:

- این بچه كه حال طبیعی ندارد!

حدس مادربزرگ كاملا درست است. امیرحسین دارد از دست می رود چرا كه ضربان قلبش لحظه به لحظه ضعیف تر می شود. برای دومین بار، پزشكان و پرستاران بخش اورژانس، بسیج می شوند تا مانع جدایی كودك و زندگی بشوند، اما گویی به هیچ وجه به تلاش اطرافیانش پاسخ مثبتی نمی دهد. كودك مشكوك به ذات الریه شده است و اگر این وضع به همین صورت ادامه پیدا كند ممكن است تا ساعتی دیگر او زنده نماند. جنب و جوش غریبی به چشم می خورد، همه تلاش می كنند تا كودك را از خطر مرگ نجات بدهد؛ اما امیرحسین پس از چند لرزش خفیف یكباره به حال اغماء می افتد و سپس در كما فرو می رود.

مادربزرگ طاقت ماندن در آنجا را ندارد و نمی خواهد هر لحظه خبری بدتر



[ صفحه 483]



از لحظات پیش بشنود. به همین خاطر ساختمان را ترك می كند و به خانه پناه می برد؛ دور از چشم دیگران، چون مرغی سركنده به خاك می افتد و به خود می پیچد. او ناله می كند مویه می زند.

- یا خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها)... یا ابوالفضل... شما را به جان رسول الله... شما را به عصمت و طهارت تان قسم می دهم كه طفل معصوم ما را نجات بدهید. این تنها نوه ما را كه همه عشق و امیدمان به او است. به ما برگردانید.... ای خدای بزرگ تو را به مقدسات عالم، تو را به جان عزیزانت؛ سیدالشهدا و بقیه معصومین، امیرحسین را به عشق شهید كربلا حسین مظلوم به ما برگردان.

چند روز به همین منوال سپری می شود. همه دست به دعا برداشته و چشم به لطف الهی دوخته اند. خانم علوی دعای توسل نذر می كند و مشغول خواندن می شود. او به حال عجیبی فرو رفته است، طوری كه انگار دیگر خودش را همه نمی شناسد. دامادشان، با لحنی سراپا ذوق و شوق، چندین بار او را صدا می كند، اما خانم علوی نمی شنود. بالاخره، مرد جوان شانه های مادرزنش را می گیرد و با صدای هیجان آلود فریاد می زند:

- مادر... معجزه شد.... معجزه... امیرحسین به هوش آمده است.

خانم علوی ابتدا گیج و منگ به چهره دامادشان خیره می شود و زمانی كه به مفهوم حرف های او پی می برد، با سرعت و شتابی كه از او بعید است، به طرف ساختمان بیمارستان می دود. [1] .



[ صفحه 484]




[1] مجله خانواده. شماره 258. ص 20.